♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
او به تو خندید و تو نمیدانستی
این که او میداند
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
از پیات تند دویدم
سیب را دست دخترکم من دیدم
غضبآلود نگاهت کردم
بر دلت بغض دوید
بغض ِ چشمت را دید
دل و دستش لرزید
سیب دندانزده از دست ِ دل افتاد به خاک
و در آن دم فهمیدم
آنچه تو دزدیدی سیب نبود
دل ِ دُردانه من بود که افتاد به خاک
ناگهان رفت و هنوز
سالهاست که در چشم من آرام آرام
هجر تلخ دل و دلدار تکرارکنان
میدهد آزارم
چهره زرد و حزینِ دختر ِ من هر دم
میدهد دشنامم
کاش آن روز در آن باغ نبودم هرگز
و من اندیشهکنان غرق در این پندارم
که خدای عالم
ز چه رو در همه باغچهها سیب نکاشت؟
مسعود قلیمرادی
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
سیب _ حمید مصدق ◄ سیب _ فروغ فرخزاد ◄
oOoOoOoOoOoO
میداند که جانم به جانش بند است
میداند بعد از او دیگر عاشق نمیشوم
و تنهاییم را آنقدر محکم بغل میگیرم تا تمام فضای خالی زندگیم پر شود
اینها را میداند
خیلی چیزهای دیگر را هم میداند، مثلا همین که خیلیوقتها برایش ناز میآورم و قهرم واقعا قهر نیست و دلم توجهی خاص میخواهد
دلم فقط توجهی خاص میخواهد و محبتی از جنس همانی که خودم به او دادم
ولی من بلد نیستم چطور اینها را به او حالی کنم
دلم رفتاری از او میخواهد که معلوم کند دلتنگم میشود، دوستم دارد و روی حباب خاطره نمیسازم
او اینها را میداند و در عوض این من هستم که خیلی چیزها را نمیدانم. من نمیدانم که نباید گدایی عشق کنم. نباید به روی خودم بیاورم که جانم به جانش بند است
او میداند قرار است حواسش به دلش باشد و من نمیدانم کِی دلم را باختهم
oOoOoOoOoOoO
شیما سبحانی